سکوت،

           تنهایی،

                        یک فنجان چای ...

و این یعنی آرامش.

گوشهایم را تیزتر میکنم. صدای چرخش پره های پنکه روی سقف، صدای عابران کوچه، صدای پرندگان توی باغچه. این دلنشین ترین صدایی است که به گوشم می رسد. امروز زیاد نشسته ام. بلند می شوم و روی ایوان می ایستم. خیره می شوم به باغچه، درختهای پرتقال و نارنگی و انار و خرمالو. احساسِ خوشیِ بعد از رسیدن میوه ها و رنگین شدن باغچه، حالم را بهتر از قبل میکند. سرم را رو به آسمان بلند میکنم و با تمام وجود هوای پاک را به درون سینه هدایت میکنم. آسمان آبی با ابرهای پراکنده و گاه تیره که خورشید هرازگاهی از پشت آنها سرک می کشد. صدای آواز پرنده ها و خنکای سومین روز شهریور، تمام خستگیها را از تنم بیرون میکند.

راستی، چرا انقدر حالم خوب است؟

شاید ...

       شاید ....

شاید صدای پاییز می آید!