مغزهای تو خالی،

افکارِ پوچ،

ذهن های پُر از هیچ،

پذیرفتن های بدون تفکر،

تفکرهای بی اساس،

ای قومِ به حج رفته کجایید؟ 

معبود همینجاس، به کجا چنین شتابان؟!

اینجا روزی هزاران پروانه در آتشِ دردِ روزگار می سوزد و تو در پیِ سوختنِ بال کدام پروانه در آسمانها میگردی؟!

اینجا هر روز صدها نفر بخاطر آزادگی و تن ندادن به بردگی جانِ بی جانشان بی کس و تنها روانه گورستانهای تنگ و تاریک می شود؛

و تو به دنبال آزادگی تا کجا پای پیاده می روی؟

به ذهنت بیاموز تا دیده ها و شنیده ها را دریابد و اسیر هر شنیده و ندیده ای نشود.

به پاهایت بیاموز که راهِ رسیدن به آزادگی، دستگیری از ضعیفان و ستمدیدگان است، نه در پاهای تاول زده از پیاده رفتن های طولانی ...


در عذابِ تشنگی گُم، حسرت من بوی گندم
بر دلم داغ شقایق، از عذابِ تلخِ مردم